روایت دیگری بزرگ ...

ساخت وبلاگ

 

از هیاهوی دنیای مدرن خسته بود ....

ایستاد و شروع کرد به ساخت خانه ای جدید تا شاید از همهمه ی روزمره نجات یابد ....

یکی یکی آجرهای بتونی را در اطرافش روی هم قرار داد ، تا آخرین آجر ....

ناگهان همه جا تاریک شد !

عجب اشتباهی !

آن قدر در افکار زائدش غرق بود که فراموش کرد فضایی برای پنجره خالی بگذارد ....

اوضاع بدتر شد !

او خلوتی می خواست تا در آن به آرامی بیندیشد و به یقین برسد ، غافل از این که قطع ارتباط با دنیا ،

 او را در شک و تردید و ترس قرار می دهد ....

او می خواست (( برای خود )) باشد اما به غلط (( در خود )) شد !

به زحمت یکی از آجرها را از جا درآورد تا بلکه هوایی رد و بدل شود ، بی فایده بود !

او فقط در تنهایی و افکار مسموم و آلوده ی خود دست و پا می زد ....

موجودی شده بود غرق در سوداگری ....

با پشت کردن به فانتزی های زندگی ، تلخی و واقعیت را فقط مزه مزه می کرد ....

تلخی ای که لحظه به لحظه از زیبایی هستی دورتر و دورترش می کرد ....

همه چیز فقط جبر بود و تکلیف ....

تنوعی نبود که حق انتخابی داشته باشد ....

معیاری نبود که فاعلیت برایش معنا یابد ....

دچار هیستری فلج کننده ی ابژگی شده بود ....

حبس در اتاقی که فقط نیازهایش را می توانست برطرف کند ....

رانه اش خود را به دیوار می کوبید ، عادت نداشت به یکجا نشستن !

رانه کثرت منسجم را می طلبید و از قهر رخداد و وضعیت به ستوه آمده بود ....

عاقبت شمشیر تیز رانه ، گردن نیاز را زد و دیوار بتونی فرو ریخت ....

لذت و رنج با هم یکی شدند و ژوئیسانس چون عصای موسی ، فرعون تکبر و منیت درونیش را

شکافت ....

پیله ی وجودش پاره شد و پروانه ی سوژه بودگی از آن بیرون آمد ....

حلقه های گره ی برومه را به حلقه ی دیگری بزرگ پیوند زد ....

می خواست با حفظ حریم روانیش ، دیگری بزرگ را بشناسد و با پذیرش او همدلی و محبت و عشق

را در خود زنده کند ....

با صبوری و شهامت حرکت کرد تا خود را تغییر دهد ....

با توکل ، با یقین و با پویایی پیش رفت ....

دریافت که رشد او در گرو پیشرفت دیگری است و عزت نفس اش به دنبال حمایت از وجود دیگری ....

و شایستگی اش با ارزشمندی دیگری معنا می یابد ....

فهمید نباید منتظر ناجی بماند ، بلکه باید خود ، خویشتن خویش را نجات بخشد !

با اعتماد به نفس اش تاثیر گیرد و تاثیر گذارد ....

خوب زندگی کند و ناب بمیرد ....

و پیوسته بر رودخانه ی شدن پارو زند ....

به هر سنگی رسید آن را حکمتی ببیند و با تفکر از آن گذر کند ....

این گونه هستندگی است که اشرف مخلوقات بودن را برمی تابد و سعادت را به انسان هدیه

می دهد ....

 

 

 

محبوبه سادات محمودی

 

 

|+| نوشته شده توسط ... در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۶  |
روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : روایت,دیگری,بزرگ, نویسنده : 6supernova بازدید : 106 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 9:39