روایت راز جاودانگی ...

ساخت وبلاگ

 

درونش غوغا بود ...

دلش می خواست از رازهای نهفته اش بگوید ...

دلش می خواست فریاد بزند و سکوتش را بشکند تا آرام گیرد ...

بغض در گلویش نشسته بود ، بغضی مزمن که راه ورود سیلاب اشک را سد کرده بود !

در تنهایی و انزوای خود جا خوش کرده بود ...

آن قدر حرف نگفته داشت که الفبای کلماتش در هم فرورفته بود و توان رهایی از درون

را نداشت !

افسرده و پژمرده ... مدت ها در پیله ی تنهاییش فرورفته بود ...

دست و پایش حس حرکت نداشت و افکارش انسجام گفتن نداشت ...

اراده اش قدرتی نداشت و کلامش لحنی نداشت !

گرفتار بند انفعال در مرداب عادت ها و تکرارها می گشت تا بلکه راهی به بیرون بیابد

اما بی فایده بود ...

از ساحت واقع فاصله می گرفت چون از نیستی می هراسید و از تمثیل و نماد روی

می گرداند که مبادا شور زندگی در او جریان یابد !

فقط در بیابان خیال قدم می گذاشت و بی قرار به دنبال مطلوب گمشده اش ...

روز به روز بیش تر در باتلاق ناامیدی فرو می رفت ، به دنبال خلاصی از این وضعیت

کسل کننده بود ...

نمی دانست سیمپتوم هایش را در کدام لایه ی وجود گم کرده !

دوری از آنها او را بی رمق کرده بود ، آن قدر که دیگر شهامت  سوژه بودگی را از کف

داده بود ...

تبدیل به موجودی بی هدف که گهگاه به دور دست ها می نگریست تا بلکه هدفی بیابد ،

غافل از آن که هدف در خود وجود است نه در دور دست ها !

چشم بصیرتش را بسته بود و گرفتار نقاب ها و خرافات نرسیدن ها !

می خواست از این تنهایی بگریزد اما فراموش کرده بود چگونه ؟!

فضای فکرش را پر کرده بود با افکار بیهوده تا بلکه راهی به بیرون بیابد اما افسوس

که روز به روز بیش تر تثبیت می شد در این شلوغی افکار ...

به ضرورت هایی چنگ می زد که اصلا ضروری نبودند و فقط نیاز بودند و نیاز ...

راه نجاتش چه بود ؟ شاید منتظر بود که فردی او را کمک کند ...

این انتظار او را فلج کرده بود ، نه فقط جسمش را بلکه تفکرش را !

خود باید کاری می کرد برای خود ... به آهنگ درونش گوش سپرد ...

نوایی شنید :

برخیز و قیام کن علیه دشمن جانت !

تا به کی قصد داری این گونه مغلوب باشی ؟! زنده ای پس زندگی کن !

آن قدر با جریان رود زندگی ، از لا به لای سنگ ها بگذر تا تراشیده شوی ،

تا پاک و زلال شوی ...

با شنیدن این جملات گویی به خود آمد ... عزمش را جزم کرد ...

امید در وجودش جوانه زد ...

اراده کرد و پلی زد میان ساحت واقع و تمثیل تا از دره ی خیال عبور کند !

پیله ی تنهاییش را سوراخ کرد و خلوتش را با دیگری تقسیم ...

دلش همراه می خواست و همدل برای گسستن از قفس موجودیت ...

مبداء حرکت همان جایی بود که در آن قرار داشت و هدف در خودش نه در

جایی دیگر ... پس حرکت را باید از همان جا آغاز کند ...

دریافت فردیت مستقل را و رسالتی که در وجود داشت !

برای این تحول و خودآگاهی ابزار می خواست و برای مبارزه با نگرانی ها و

فریفتارها سلاحی ...

پس خردش را به کار بست تا بشکند سرکوب ها را و بسازد از نو وجود را ...

شمشیر صداقت را تیز کرد که تردیدها و توجیه ها را گردن زند ...

تنهاییش را با دیگری پر کرد و آن را پالایش داد ... کل را دید و خود را والایش داد ...

من و آن و مصرف کنندگی جایش را داد به من و تو و حمایت دیگری ...

پیوندی زد میان مرگ و زندگی و شد طالب حقیقت و یگانگی ...

زمانی که خود را در مسیر رود خروشان شدن یافت به یاد نوای درونش افتاد

که گفته بود :

(( آن قدر از لا به لای سنگ ها بگذر تا زلال و پاک شوی ))

 براستی این همان مطلوب گمشده است و همان مقصد موعود که نامش هست

جاودانگی ...

 

 

محبوبه سادات محمودی

 

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08