روزی که پریشان و بیقرار بودم از فقدانش ، تصور می کردم اگر بیابَمش، آرام میگیرم... اما چه غلط می اندیشیدم ! هرچه به او نزدیک تر می شدم عطشم بیشتر و قرارم کمتر میشد ! تا جایی که حس کردم با او یکی شدم و در او منحل ! آنقدر حس سیراب شدن داشتم که نفهمیدم مسیرم خطاست ! یار دلبری می کرد و من در طلبش ... چشمانم کور و گوشم کر شده بود و راه ، هموار... هیچ مانعی بر سر راهم نبود ... تاختم و تاختم چون بسیار در انتظار وصالش بودم ... روایت پاییز ......
برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 108