نشسته بود و چشمانش در انتظار ، خیره مانده بود و تنهایی بی کسی را زمزمه میکرد و به شکاف مینگریست ...
چرا که شهامت پذیرش روایت خویش را نداشت و خود را تنها در رابطه معنا مینمود و هم بر خود و هم بر دیگری خط میزد و ابژه گمشده را جستجو میکرد ...
با خود گفت برخیز و
یکبار برای همیشه اشک بریز و سوگواری کن
یکبار برای همیشه فقدان را بپذیز و با هنر زندگی ، صبورانه پیش برو ...
یکبار برای همیشه رکویین بنواز و سرود تراژیک سر بده و با در آغوش گرفتن تنهایی خویش به گسترش خود نمادین بپرداز و مسیر دغدغه وجودی خویش را بپیما...
یکبار برای همیشه بند ناف را جدا کن و از جابجا کردنش بپرهیز ...
یکبار برای همیشه قدم در راه میل خویش بگذار و اشکال اربابان را به مفهوم دیگری مبدل ساز ...
یکبار برای همیشه مرز من و تو را با هنر شدن هموار ساز و سولووار موسیقی حراک بنواز...
یکبار برای همیشه بپذیر ابژه ی مطلق وجود ندارد و فقدان تنها عامل حرکت توست و مردن را قبل از مرگ پیشه کن...
یکبار برای همیشه با گامهای زندگی نوردت عدد پی را رسم کن و در عین کرانمندی ، بیکرانی را نمایان ساز ...
یکبار برای همیشه صدای کودک وجودت را بشنو و آیینه ها را بشکن و از سرگردانی برهانش ...
یکبار برای همیشه افق را بنگر و با گامهایی کودکانه ، دویدن را آغاز کن ...
یکبار برای همیشه شهامت پذیرش روایت خویش را بپروران و هر چه هستی را بپذیر ، غفلت از خویش را رها کن و محدوه ات را بنگر و کن فیکون شو و مصداق قل هو والله احد باش ...
یکبار و یکبار و یکبار ...
زهرا گنجی
روایت پاییز ......برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 119