بی نام...

ساخت وبلاگ

در آغاز کلمه بود ، کلمه نزد خدا بود ، کلمه خدا بود

آری در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد او بود...

حال که این فهم در تو پدیدار گشته و از اعماق وجودت تراوش شده ، پرسش کن و بپرس چه کلمه ای را بر لوح جانت می نشانی؟؟؟

و کدام کلمه را با هر آنچه هستی نمایندگی می کنی ؟؟؟ و کدام می شوی ؟؟؟

تراژدی/ مصیبت

وجود/ ماهیت

شک / ایمان

عبد / بنده

پرسش

حال که این فهم در تو پدیدار گشته و از اعماق وجودت تراوش نموده ، چه کلمه ای را بر لوح جانت می نشانی؟؟؟ کدام را بر می گزینی ، کدام را می شوی؟؟؟ کدام را ؟؟؟

باز پرسش...

نه این بار می گویم در ابتدا پرسش بود...

پرسش از کلمات و به چالش کشیدن تقدیس شان

پرسش از کلمات و زدودن فریفتارها از قامت شان...

چرا که پرسش از شکل کلمات به وادی مفاهیم گام گذاشتن را سهل می نماید و رنج محدودیت های شکل را به گستردگی مفاهیم می کشاند و از تناهی به نامتناهی از کلمات محدود شده در فرهنگ مشخص به جهان شمولی می رساند...

پرسش انسان را از بنده بودن به کوبنده راه تحول می بخشد و راه را برای ظهور کلمات برتر هموار می سازد...

در ابتدا پرسش بود آری در ابتدا پرسش بود

پرسش از چرایی آمدن و رفتن

از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود...

پرسش از چگونگی بقا و فنا

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم...

پرسش از چیستی

پرسشی که به قدمت تاریخ انسان قامت دارد و در هر عصری به تناسب منطق اش به آن پرداخته شده و از مناظر مختلف پاسخ داده شده...

یک منظر

نشسته و چشم به آسمان دوخته و در انتظار بقای خویش را تصویر نموده...

قدم را بر روی زمین نگذاشته و پستی بلندی هایش را حس ننموده ، با خیالات و در دنیای خیال نئشه گشته و در نهایت خماری فاصله ی میان من و تو را با داشتن ها پر نموده و سیزیف وار بار روزمرگی را بر دوش کشیده...

منظری دیگر

تارک دنیا می شود و گوشه ای می نشیند و نمایش پوچی و بی ارزشی دنیا می دهد و بدون این که ابتدا و انتهای شعر را فهم کند فریاد می زند

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

منظری دیگر

بند ناف را می برد و بند کفش های خویش را محکم گره می زند...

سوار بر قطار زندگی به جستجو می پردازد و پی زدودن غبارها از شیشه های مه آلود خیال به دنیای نمادین قدم می گذارد و پرسش و خرد را در کوله ی خویش جای می دهد

ندای درون را می شنود با گذر از هیاهوی روزمرگی محمدوار به حرای خویش می رود و دوباره به میان مردم باز می گردد و تراژدی را فهم می کند...

فهم می کند که هرآنچه هست دیگری است ، هر آنچه دیگری است اوست

جان را به جانان می سپارد و زیر لب زمزمه می کند

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هوشیارم و بیدار یکی دم نزنم 

زهرا گنجی

+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۹ ساعت 18:28 توسط ...  | 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 109 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 7:52