در افکارم غرق بودم که صدایی مرا به خود آورد ... صدای برخورد انگشتان پسرک دست فروش به شیشه ی ماشین ، بی آن که ببینم چه در دست دارد اشاره کردم تشکر ، نمی خواهم ... دوباره پسرک به شیشه زد و گفت : لطفا , ...ادامه مطلب
از هیاهوی دنیای مدرن خسته بود .... ایستاد و شروع کرد به ساخت خانه ای جدید تا شاید از همهمه ی روزمره نجات یابد .... یکی یکی آجرهای بتونی را در اطرافش روی هم قرار داد ، تا آخرین آجر .... ناگهان همه جا تاریک شد ! عجب اشتباهی ! آن قدر در افکار زائدش غرق بود که فراموش کرد فضایی برای پنجره خالی بگذارد .... اوضاع بدتر شد ! او خلوتی می خواست تا در آن به آرامی بیندیشد و به یقین برسد ، غافل از این که قطع,روایت,دیگری,بزرگ ...ادامه مطلب