روایت بزرگ مرد کوچک ...

ساخت وبلاگ

 

در افکارم غرق بودم که صدایی مرا به خود آورد ...

صدای برخورد انگشتان پسرک دست فروش به شیشه ی ماشین ،

بی آن که ببینم چه در دست دارد اشاره کردم تشکر ، نمی خواهم ...

دوباره پسرک به شیشه زد و گفت : لطفا شیشه را باز کن ، گفتم : خوب چه می خواهی ؟

خواستم اسکناسی درآورم ، اخمی کرد و گفت : من گدا نیستم خاله ! دل ما به همین چراغ

قرمزهای چهارراه خوش است حتی اگر فروشی نداشته باشیم این گپ ها برایمان خوشایند

است ...

با تعجب پرسیدم چه طور؟ خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت : به صورت خیسم نگاه کن ،

در این ظهر گرم هیچ چیز برایم دل چسب تر از باد خنک کولر ماشین شما نیست !

ببین چه طور این نسیم خنک شبنم های صورتم را به رقص می آورد ؟!

خیره به چشمان معصومش دوباره در افکارم شناور شدم ...

این بار با صدای بوق ماشین های عقبی به خودم آمدم ، چراغ سبز شده بود و من هم چنان

به زمین چسبیده ! راننده های دیگر هم که می ترسیدند از مسابقه ی زندگی عقب بی افتند

اعتراض آمیز بوقی می زدند و چیزهایی می گفتند که من نمی شنیدم ، فقط حرکت دهان شان

را می دیدم ...

تنها چیزی که می شنیدم پژواک جمله ی آخر پسربچه در ذهنم بود :

ببین چه طور این نسیم خنک شبنم های صورتم را به رقص می آورد !

به کناری رفتم و پارک کردم ، حرف او آن چنان خراشی به جانم انداخته بود که نه توان

رفتن داشتم و نه قدرت گفتن !

کنار ماشین آمد و گفت : خوبی خاله ؟ کمک می خواهی ؟ گفتم : بله ، می خواهم برایم

حرف بزنی تا بلکه مرهمی شود بر زخمی که به قلبم زدی ...

چیزی گفتی که نمی توانم به راحتی از آن بگذرم ، باید در آن تامل کنم تا بتوانم گذر کنم

وگرنه در همین جهل و ناآگاهی تثبیت می شوم و به سنگی سخت مبدل که دیگر تیری

به آن نفوذ نمی کند !

از خودت بگو ، از خانواده ات ، وضع زندگیت ... هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...

من سراپا گوشم ...

او گفت : من و دو برادر و یک خواهرم به همراه پدر و مادرم در خانه ای کوچک

اما امن کنار هم زندگی می کنیم ، هرکدام از ما مسئولیتی دارد و متعهد به آن !

سهم خواهر و برادر کوچکم بازی کردن است و لذت و شادی !

من و برادر بزرگم کار می کنیم و درآمد خانه را تامین ...

مادرم نقش والایی دارد ، مهر می ورزد و می پروراند ...

پدرم مرد شریفی است ، چند سالی می شود که به علت حادثه ای زمین گیر شده اما

بیکار نمی نشیند او معلم است ، معلمی آگاه که می آموزد و خودش قبل از آموزش

عمل می کند به آن چه می داند !

گفتم : بیش تر توضیح بده ، معلم چیست ؟

ادامه داد : او می آموزد شهامت را ، حرکت را ، تلاش را و صبوری را ...

او درس زندگی نوردی می دهد به ما ...

شیفته ی حرف های او شده بودم ، اصلا انگار نه انگار که فقط 10 ، 12 سال دارد !

آن قدر زیبا سخن می گفت که گذر زمان را درک نمی کردم ، گفتم : خوب ادامه بده

لطفا ...

گفت : پدرم می گوید مدرسه فقط میز و نیمکت و گچ و تخته نیست ! علم فقط کسب

کردنی نیست ! آن چه درون شماست بسیار باارزش تر از کسب اطلاعات اضافه

است ! مهم نیست چه داری و یا چه می خواهی بدست آوری مهم خلق است !

خلق چیزی که از عمق وجودت می جوشد ...

مهم حضور در لحظه ی حال است و لذت از کیفیت های همین لحظه ...

از آدم های دور و برت ، از مردم جامعه ، از حیوانات و نباتات ، از همه

می توان آموخت ! کافی ست مشاهده کنی آن چه در اطرافت می گذرد و همسو

شوی با آن چه در وجودت است ...

پدرم همیشه می گوید : حرکت کن و رنج های زمانه را در خودت منحل کن که

اگر توقف کنی زمانه تو را حل خواهد کرد ...

زیاده خواه مباش که مال و مقام و مدرک ، نمی سازد شعور !

 بلکه تکبر می زاید و غرور ...

محبت کن و مهر بورز که کلید ورود به جان دیگری عشق است و تواضع ...

پدرم خود ، عامل است به گفته هایش و مومن است در مسیر و انتخابش !

آن قدر در کلام او و پندهای پدرش محو بودم که متوجه گذر زمان نمی شدم که

 یک دفعه دوستش صدایش زد و با آن که دلم نمی خواست ، مجبور به خاتمه ی

صحبت شدیم و گفتم : باز هم به تو سر می زنم تا از تو بیاموزم !!!

روز عجیبی بود ، روزی به یاد ماندنی ! ملاقات کوتاه با یک ابر مرد کوچک قامت ...

آشنایی با یک غریبه ، پسربچه ی با وجودی که خود را وقف خانواده کرده ،

 خانواده ای به ظاهر کوچک ما در باطن بی نهایت وسیع ...

 خانه ای محقر اما مزین شده به عشق ...ا

پدری بی سواد اما عالمی به تمام معنا ، معلمی که سینوس و انتگرال و قوانین نیوتن

نمی داند اما خوب می داند که چه طور قسمت های تاریک وجود دیگری را روشن کند !

فردی نافذ و موثر در وجودهای دیگر ...

امروز لذت از لحظه را دیدم در صورت آفتاب سوخته ی پسر بچه ای که از نسیم خنک

ماشین دیگری لحظه ای فقط لحظه ای خنک شد و حظ برد ...

مردمان گرفتار نقاب و مدرک و جایگاه و پست و مقام از ساعت ها زیر کولر نشستن

ثانیه ای حس ناب او را ندارند چون یا در گذشته غرق اند و یا در آینده مبهوت ...

و سهم شان از زندگی غفلت است و افتخار شان موجودیت !

امروز از این قهرمان کوچک آموختم حضور در لحظه را و همسو شدن با وجود ناب

دیگری را ، آموختم تواضع و مخلص بودن را و محبت و همدلی را ...

 

 

محبوبه سادات محمودی

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08