روایت خواب ...

ساخت وبلاگ

 

سرش را بر بالین گذاشت و به خواب رفت ...

خوابی آرام و عمیق ...

چندی بود که آرزوی چنین خوابی بر دلش نشسته بود ...

طعم شیرین اش ، آرام بخش روحش شد ...

فکرش رها شده بود از حصار ...

حصاری از قوانین تهی ...

نمادهایی چنان مجسمه های هخامنشی ، به ظاهر با ابهت و تاریخ دار ، به واقع بادکنکی پر شده از ترس ...

ترسی نشئت گرفته از نیستی ...

که مبادا هستی شان را تهدید ...

داشته هایشان را نداشته ...

عمرشان را کوتاه ...

نسل شان را منقرض کند ...

آن قدر در وجودشان ریشه دوانده که جایی برای تفکر نگذاشته ...

نمی دانند ، ترس چیست ؟

اما مصداق هایش را خوب می دانند ...

از چیزی می ترسند که موهبت است ...

گریز ناپذیر است ...

همه باید ، پیش روند و حرکت کنند ، ببینند و بشنوند ، بخوانند و خوانده شوند و

 نهایتا بگذارند و بروند ...

به جایی فراتر ، که ذهن زمینی را درکش برنمی تابد ...

زمین ، پلی است میان تو و هستی ، به شرط آن که محصورش نشوی !

او خود ترسید ، نتوانست نه بگوید ، جایگاه هبوطیان شد ...

آسمان ، قوی دل ، نه را برگزید ، میزبانی عروجیان را به او هبه کردند ...

توانست فراتر از پل شود ، دست دوستی دهد به هستی ...

هرگاه دلت هوای فراتر رفتن را می کند ، نگاهت رو به آسمان می افتد و

 هرگاه می خواهی با شرمندگی ، ترس را بپذیری ، نگاهت رو به زمین ...

زمین ، نزدیک تر است اما کوچک تر از آن است که وجود نابت را سیراب کند !

وجود ناب ، گوهری ناب را طلب می کند ...

به خیالت رو به سوی آسمان می آوری تا گوهرت را بیابی ،

خوش خوشان پیش می روی ، حالی بدیع را تجربه می کنی ...

غافل از آن که ، وجودت تشنه تر شده !

او دیگر با آسمان سیراب نمی شود ...

درمانده می شوی ، می مانی ... زمین کوچک ... آسمان کم ...

چه کنم ؟

ندا می آید ... تو کجای این قصه ای ؟

به زمین و آسمان پناه بردی تا شاید آرام گیری ، غافل از آن که

خودت ، نوش داروی خودت هستی ...

به خودت که روی آوردی ، می بینی نه زمین کوچک است و نه آسمان کم !

نیستی و انقراض ، حقیرتر از آن است که ترست را برانگیزد !

تو خود ، مامن خود می شوی ...

پرورشگاه وجود ... بی نیاز از غیر ... نیازمند به خویش ...

خویشی متفاوت از خویش اولیه !

خواب و بیداری ، دست به دست هم ، راهگشایی می کنند ...

آن چه را که بیداری ، تاب گفتنش را ندارد خواب می گوید و آن چه را که خواب نمی تواند ، بیداری ...

اتحادی عظیم در وجود ... انقلابی بر پایه ی توحید ...

شکل گیری شهری متحد ... متصل به لاهوت ...

خواهی شنید ، سرود هماهنگ هستی را که بی صدا نواخته می شود ،

 میان جماد و نبات ، حیوان و انسان و کجاست  فرا انسان  که بگوید چه می گذرد ؟

او غرق در سلوک و مکاشفه  ، محو معشوق است و

که ، چه می داند ....که چه می گذرد ...

از خواب بیدار می شود ...

در آرزوی درک فرا انسانی ،

از پوست حیوانی دل می کند ،

رو به سوی انسانی می آورد ،

تا شاید .... شاید .... روزی ، لباسی بر قامتش دوخته شود از جنس فرا انسان !

 

 

 

محیا معروفی

 

 

 

 

 

|+| نوشته شده توسط ... در چهارشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۵  |
روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 23:05