روایت نوروز ...

ساخت وبلاگ

 

خیابان ها شلوغ ، فروشگاه ها مملو از آدم ، قنادی ها  پر رونق ، خشک شویی ها تا سقف پر ....

هرجا که به چشم می آید ، غلغله است !

همه به تکاپو افتاده اند ، گویی بار اول شان است که می خواهند بهار را تجربه کنند !

همیشه قرار بر این بوده که بعد از زمستان ، مادر طبیعت  از خواب بیدار می شود و هستی شروع به

سبز شدن می کند ....

طوری همهمه می کنند که انگار منتظر اتفاقی اند که هر 5 میلیون سال نوری رخ می دهد !

بهار است دیگر ، ان قدر شلوغ بازی ندارد !

چه بیاید ، چه نیاید ..... زندگی جریان دارد ....

خانه نظافت می خواهد و دل شیرینی ....

دستمال را برداشتم و به جان اتاقم افتادم ....

میز ، تخت ، قاب ، کتاب خانه !

کتاب خانه ، رو به روی ورودی اتاقم ، کلکسیونی از اشیایی است که یادآور عزیزانی همواره جاودان

در قلبم اند ....

به سراغ شان رفتم تا گردشان را بزدایم ، بار اولم نیست که غبارروبی شان می کنم اما این اولین باری

است که تداعی گر خاطرات می شوند ....

روزی را به یاد آوردم که با دیدن عروسک هایم به وجد می آمدم ، ولی اکنون فقط نظاره شان می کنم

....

قوری و فنجان آبی همراه با فرشته ای سفید که ساعتی را بر دوش حمل می کند ، یادگاری است از

مامان جون که فراموش نکنم ،  قدردان مادرم باشم ، اگر مراقبت های ایشان نبود در همان کودکی

شکسته بودم شان !

بشقاب رنگین پر نقش و نگار ، تنها بازمانده ی منزل آقاجون ، روی دیوار چشمک می زند ،

هوای خانه شان را کردم ....

حیاطی بزرگ ، باغچه ای سبز و پرگل ، حوضی فواره ای ، ماهی هایی قرمز و لاک پشت هایی سبز

....

از تمام آن روزها ، سنگی بر مزار و خاطراتی زیبا به جای مانده ....

طبقه ی بعدی ، کتاب های جیبی ام هستند ، ظاهری فندقی و محتوایی گردویی داشتند ،

زمانی عاشق شان بودم ، محال بود چشمم بهشان بخورد و از کنارشان گذر کنم !

می خواستم راز هستی را زود بفهمم ، بی آن که نوردیدنی داشته باشم !

خنده ام می گیرد چه ساده می انگاشتم !

روزی ، زندگی را در 1100 کلمه می جستم و به دنبال قانونی برای جذب بودم که چه طور مشکلات

را شکلات می کنند و مگر کسی می تواند قرباغه را قورت دهد یا پنیری را جا به جا کند ؟

من ، منم  و تو ،  تویی یعنی چی ؟

و امروز ....

سقراط ، جام شوکران را می نوشد و تاریخ را در حیرت جمهور می گذارد ....

نیچه ، می گرید و طغیان کنان ، آغازگر تراژدی می شود ....

غزالی ، کیمیایی می یابد که سعادتش را تضمین می کند ....

مولانا ، غریبانه ، مثنوی را می سراید به امید آن که محرم اسرار پیدا شود ....

فروید ، چشمش را می بندد و در جست و جوی ناخودآگاه ، دست به دامن خواب می شود ....

یالوم ، هنر درمان را می یابد و فروم ، هنر عشق را ....

اسپینوزا ، ترد می شود و مسئله ساز هستی می شود ....

ویل دورانت ، فلسفه بازی می کند و طعم شیرین حقیقت را بر همگان می چشاند ....

هاوکینگ ، از عمق سیاه چاله ها سر در می آورد و بر دیگر مغزهای زنده پیشی می گیرد ....

هکتور ، دلاورانه پیش می رود و آشیل ، اسطوره می شود ....

بسیارند انسان هایی که در این چهار چوب جای گرفته اند بی آن که در قید و بند چهارجوبی باشند !

همه ، سوار بر افکارشان تاخته اند و زندگی سازی کرده اند ....

به ظاهر ، راه شان متفاوت و به واقع ، همه سوار بر مرکبی از جنس دیدن ، مشاهده کردن ،

پیش رفته اند و دست به تجربه زدند ....

هر یک در زمان خود ، معجزه ای بودند که توانستند ، امری نا به هنگام را ، هنگام کنند ....

غوغایی در جان و تنم برانگیخت ، برخلاف دیگران که بیرون شان غلغله بود !

نشستم و هجوم افکار به ذهنم رسیده را ، مکتوب کردم ....

نوروز ، واقعا روزی نو نیست !

روزی است عادی ، بدون هیجان ساختگی ، مثل روزهای دیگر ....

اما شاید بتواند با تار و پودی که در ناخودآگاه مان تنیده ، زمینه ساز امری نا به هنگام در وجودمان باشد ،

آنگاه دیگر از بعد تاریخ و زمان و مکان خارج شده ، نام نوروز را از دست می دهد و پیداشی وجودی

را رقم می زند ....

 

 

محیا معروفی

 

 

 

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 23:05