روایت بهار ...

ساخت وبلاگ
                                            

قامتش خشکیده شده بود .... نمی نوشت .... نگارشش .... تفکرش ....

کجا در میان کدام ابژه مرده بود ....

در میان ذهن و فکر دست و پا می زد و گاهی  در میان خاطرات غوطه ور می گشت ....

گاه نگاهش به آسمان بود تا ببارد و گاه نگاهش به زمین تا بروید ....

نمی دانست چه نامی را برای این حس انتخاب کند ....

به دنبال مطلق کلمه ای می گشت تا بتواند خودش را به هستی گره بزند و جدایی که مهمترین حس

شناخته شده اش بود را لمس کند ....

بداند در عین جدایی و هبوط ....

حرکت و پویایی و شهامت تنها مطلق کلماتی است که او را به هستی پیوند می زند ....

به نظاره نشست ....

بهار را دید می شکفد .... می بارد .... می وزد .... زیبا و بی دریغ ....

تابستان می روید .... ثمر می دهد .... می بخشد .... بی دریغ ....

پاییز .... برگ ریزان .... زیبا و رنگارنگ .... آسمانی پر از ابر بارانی ....

زمستان منجمد می کند اما لباس سفید برف را می پوشاند و هرچه در دل زمین باشد را می پروراند

تا  با صبر و شهامت هر دانه ای که کاشته شده برویاند ....

این همه پویایی در طبیعت در هستی ....

این شدن های پی در پی و منحل کردنش و باز شدن و شدن و شدن ....

نظاره نمود که هستی نیز می شود و باز همان شدن منحل می سازد ....

دوباره می شود و هیچ گاه از شدن روی برنمی تاباند ....

نظاره نمود کلمه ی مطلق جز جدایی و کثرت چیزی به ارمغان نخواهد آورد و تنها مطلق کلمات توان

آن را دارند که روح انسانی را پرورش دهد

نگاه تحقیر آمیز و خودبزرگ بینی را تراشید و بیرون ریخت تا با همراه شدن هستی شالوده شکنی

کند و با نگاه منتقدانه بشکند سدهای وجودیش را ....

 

 

زهرا گنجی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

|+| نوشته شده توسط ... در چهارشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۶  |
روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 23:05