روایت گنج رنج ...

ساخت وبلاگ

 

پس از ماه ها اسارت در زندان ، عاقبت روزی بند تعلیق از نافش بریدند و مدال بندگی بر گردنش

آویختند ....

حکم آزادی در دست به زحمت از تاریکی به روشنایی سفر کرد ....

از فضای تنگ و فشرده به دنیایی روشن و گسترده ....

فکر می کرد با ورود به این وسعت ، راحتی نصیبش می شود اما چه غلط می اندیشید !

زمان گذشت و گذشت و او به سمت تکامل می شتافت ، با گذر از هر مرحله تشویقش می کردند و

مدالی به گردنش می آویختند !

مدال نشستن ، مدال ایستادن ، مدال حرف زدن ، مدال خواندن و نوشتن !

مدال ها روز به روز بیشتر می شدند و او هم چنان مسرور می تاخت !

مدال تحصیلات ، مدال تاهل ، مدال والدی و ....

داشته هایش آن قدر زیاد شده بود که به زحمت حمل شان می کرد ....

سنگینی آنها مانع روانی حرکتش شده بود ....

مدال های به ظاهر زیبا چون غل و زنجیر دست و پایش را بسته بودند ....

خود را درمانده می دید و غرق در روزمرگی !

او مسخ شده بود با عنوان ها و مدال هایش ....

دیگر جنس آنها برایش بی ارزش بود ....

 طلا بودند یا نقره ، مهم نبود ، فقط سنگینی آنها را حس می

کرد و بس ....

دلش می خواست رها شود از تمام مزاحمت ها ....

خسته بود از آزار مدال ها ....

باید کاری می کرد ....

تصمیم گرفت انتخاب کند !

برای خوب پرواز کردن باید وزنه ها را کم کند ، یکی یکی مدال ها را از گردن انداخت ....

کم کم بالا رفت ....

رنج داشته هایش که بسیار بزرگ بودند از بالا چقدر حقیر و کوچک شدند ....

به وجد آمد و باز هم مدالی انداخت ....

با انداختن هر مدال ، اسمی بر سینه اش نوشته می شد که بسیار سبک تر و درخشان تر از مدال ها بود !

مدال دانش را انداخت و به جایش بینش حک شد ....

مدال چاپلوسی را داد و صداقت حک شد ....

مدال عنوان را افکند و تواضع نوشته شد ....

شخصیت را کند و فردیت جان گرفت ....

از داشته هایش کاست و به وجودش افزود ....

حس نابی داشت ....

 افکند و افکند تا فقط یکی باقی ماند ....

مدال بندگی !!

همان مدالی که لحظه ی خروجش با حکم آزادی به او داده بودند ....

آن را محکم نگه داشت ، برایش با ارزش ترین بود ....

سبک و رها پرواز کرد و اوج گرفت ....

با خود اندیشید ، آیا تمام این سال ها به غلط در پی کسب این مدال ها بودم ؟ !

ای کاش این همه رنج و زحمت به خود نداده بودم ....

نوایی به گوشش رسید از عمق وجود ....

ای عزیز ، اگر دانش نبود هرگز به بصیرت نمی رسیدی !

اگر پی عنوان نمی رفتی هیچ گاه متواضع نمی شدی !

اگر همسر و فرزند نبود با واژه ی مهر و محبت آشنا نمی شدی و فداکاری را لمس نمی کردی !

اگر بردگی نمی کردی سر از کوی بندگی نمی آوردی !

برای کسب معنویات ، ناگزیر از مادیات باید گذر کرد ....

نابرده رنج ، گنج میسر نمی شود !

با تازیانه ی رنج بدنت مقتدر شد ، با کوشش و خطا ، از بن بست اشتباهاتت گذشتی و به راه راست

حکمت رسیدی ....

رنج بود که تو را ساخت و پرداخت ....

رنج انتظار ، مسیر رسیدن به سعادت را زیبا می کند و پرواز تو در هستیدن را نا به هنگام !

قدرت رنج است که به تراژدی زندگی معنا می بخشد ....

اگر رنجی نبود ، چگونه لذت می درخشید ؟ !

لذت و رنج گره برومه ای در هم تنیده هستند که بی هم معنا ندارند ....

رنج ، موجب برساخت وجود ناب در مسیر زیستن است ....

رنج ،  می سراید غمت را و می شوید چشمت را ....

رنج ،  می نوازد سازت را و می رساند نوایت را ....

رنج ، می نازد پویاییت را و می سازد شهامتت را ....

رنج ، می خراشد جسمت را و می تراشد روانت را ....

رنج ، می آزماید صبرت را و می ستاید سکوتت را ....

و بالاخره رنج می شکافد پوسته ات را و می پالاید ایمانت را ....

 

 

 

محبوبه سادات محمودی

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 23:05