پس از ماه ها اسارت در زندان ، عاقبت روزی بند تعلیق از نافش بریدند و مدال بندگی بر گردنش
آویختند ....
حکم آزادی در دست به زحمت از تاریکی به روشنایی سفر کرد ....
از فضای تنگ و فشرده به دنیایی روشن و گسترده ....
فکر می کرد با ورود به این وسعت ، راحتی نصیبش می شود اما چه غلط می اندیشید !
زمان گذشت و گذشت و او به سمت تکامل می شتافت ، با گذر از هر مرحله تشویقش می کردند و
مدالی به گردنش می آویختند !
مدال نشستن ، مدال ایستادن ، مدال حرف زدن ، مدال خواندن و نوشتن !
مدال ها روز به روز بیشتر می شدند و او هم چنان مسرور می تاخت !
مدال تحصیلات ، مدال تاهل ، مدال والدی و ....
داشته هایش آن قدر زیاد شده بود که به زحمت حمل شان می کرد ....
سنگینی آنها مانع روانی حرکتش شده بود ....
مدال های به ظاهر زیبا چون غل و زنجیر دست و پایش را بسته بودند ....
خود را درمانده می دید و غرق در روزمرگی !
او مسخ شده بود با عنوان ها و مدال هایش ....
دیگر جنس آنها برایش بی ارزش بود ....
طلا بودند یا نقره ، مهم نبود ، فقط سنگینی آنها را حس می
کرد و بس ....
دلش می خواست رها شود از تمام مزاحمت ها ....
خسته بود از آزار مدال ها ....
باید کاری می کرد ....
تصمیم گرفت انتخاب کند !
برای خوب پرواز کردن باید وزنه ها را کم کند ، یکی یکی مدال ها را از گردن انداخت ....
کم کم بالا رفت ....
رنج داشته هایش که بسیار بزرگ بودند از بالا چقدر حقیر و کوچک شدند ....
به وجد آمد و باز هم مدالی انداخت ....
با انداختن هر مدال ، اسمی بر سینه اش نوشته می شد که بسیار سبک تر و درخشان تر از مدال ها بود !
مدال دانش را انداخت و به جایش بینش حک شد ....
مدال چاپلوسی را داد و صداقت حک شد ....
مدال عنوان را افکند و تواضع نوشته شد ....
شخصیت را کند و فردیت جان گرفت ....
از داشته هایش کاست و به وجودش افزود ....
حس نابی داشت ....
افکند و افکند تا فقط یکی باقی ماند ....
مدال بندگی !!
همان مدالی که لحظه ی خروجش با حکم آزادی به او داده بودند ....
آن را محکم نگه داشت ، برایش با ارزش ترین بود ....
سبک و رها پرواز کرد و اوج گرفت ....
با خود اندیشید ، آیا تمام این سال ها به غلط در پی کسب این مدال ها بودم ؟ !
ای کاش این همه رنج و زحمت به خود نداده بودم ....
نوایی به گوشش رسید از عمق وجود ....
ای عزیز ، اگر دانش نبود هرگز به بصیرت نمی رسیدی !
اگر پی عنوان نمی رفتی هیچ گاه متواضع نمی شدی !
اگر همسر و فرزند نبود با واژه ی مهر و محبت آشنا نمی شدی و فداکاری را لمس نمی کردی !
اگر بردگی نمی کردی سر از کوی بندگی نمی آوردی !
برای کسب معنویات ، ناگزیر از مادیات باید گذر کرد ....
نابرده رنج ، گنج میسر نمی شود !
با تازیانه ی رنج بدنت مقتدر شد ، با کوشش و خطا ، از بن بست اشتباهاتت گذشتی و به راه راست
حکمت رسیدی ....
رنج بود که تو را ساخت و پرداخت ....
رنج انتظار ، مسیر رسیدن به سعادت را زیبا می کند و پرواز تو در هستیدن را نا به هنگام !
قدرت رنج است که به تراژدی زندگی معنا می بخشد ....
اگر رنجی نبود ، چگونه لذت می درخشید ؟ !
لذت و رنج گره برومه ای در هم تنیده هستند که بی هم معنا ندارند ....
رنج ، موجب برساخت وجود ناب در مسیر زیستن است ....
رنج ، می سراید غمت را و می شوید چشمت را ....
رنج ، می نوازد سازت را و می رساند نوایت را ....
رنج ، می نازد پویاییت را و می سازد شهامتت را ....
رنج ، می خراشد جسمت را و می تراشد روانت را ....
رنج ، می آزماید صبرت را و می ستاید سکوتت را ....
و بالاخره رنج می شکافد پوسته ات را و می پالاید ایمانت را ....
محبوبه سادات محمودی
روایت پاییز ......
برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 102