روایت روز ...

ساخت وبلاگ

 

صبح بهاری ... آسمان پیدا و زیبا ... شهر آرام ...

ابر و خورشید در حال بازی ... پنهان و پیدا ...

در را گشود و خویش را پشت در یافت ...

کنار هم نشستند به صحبت  به نگاه ...

به صحبت هایی که انتهایش نفس عمیق و آرامش بیرون می زد ...

تو می گویی یا من بگویم ؟

هر دو مکسی کردند ... نگاه شان در هم گره خورد ...

چشم ها گویا بود و با هم می گفتند تو منی و من تو ...

اصلا کدام منم و کدام تو ؟؟

گاه با کلام با هم بودند و گاه با نگاه ...

با هم بغض می کردند و با هم می خندیدند ...

ای وای تو که منی و من تو ...

پنجره باز شد ...

آسمان را بی واسطه می دید آری گرمای خورشید درخشان بی واسطه

صورتش را روشن می نمود ...

آه که در این گشودن ها و شکستن ها چه کوره راه هایی و چه گردنه هایی

قدم هایش را سست می نمود و با خود می گفت همین جا بنشین و برای

خود خانه ای بساز و بمان تو را چه به حرکت و جستن و دویدن !!!

بنشین بنشین و در پی رود نباش ...

اما وجود جستجوگرش او را صدا می زد و طلب حرکت می نمود ...

گاه در گوش خود چوب چنبه ای فرو می کرد تا صدای رانه را نشنود و

 میان فریفتارها روزمرگی کند ...

اما باز فریاد برمی آورد برو و نشین ...

 برو و قربانی کن ...

برو و دیگری ها را دریاب  ...

برو و از کوه سهمگین خیال بالا برو و رنج و لذت ژوئیسانس را

در هم تنیده یاب ...

برو من ایستادن نمی طلبم ...

لحظه ای ماندن نمی طلبم ...

تو مسافری  مسافر عشق  مسافر رسالت  مسافر هستی ...

تو پری سبک بال میان آسمان شدن در روانی ...

نفس عمیق و آرامی کشید ...

حال دریافته بود که همان که پشت در بود همان است و همین که می خندد

همین است و هرکه در اطراف خویش می یابد خویش است ...

حال دریافت که دیگری چیست  چرا هست ...

حال با هرچه بود می توانست فریاد برآورد که هیچ نیست جز دیگری های

پدیدارش ...

حال دریافت که زمان است و مکان است ...

همان است و همین ...

 

 

زهرا گنجی

 

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08