روایت اعتراف ...

ساخت وبلاگ

 

وقت گذرانی های بیهوده

من  اعتراف می کنم در پیشگاه شما که خطا کردم!

خطایی سخت ثقیل!

و خطای من اینجا بود که از وجودم خواستم کناری بایستد تا من به ضرورت های! زندگی ام برسم و بعد به او بپردازم...

به اهدافم! به کارم! به خانه ! به روابطم! به خانواده ام ! .. به همه چیز ! ...همه؟! ...

پیش خود اندیشیدم که وقتی به اینهمه رسیدگی کردم ، با خیالی آسوده وجودم را برمیدارم در گوشه ای به دامن خویش می نشانم  و می جورمش!....

در حقیقت خطای من اینجا بود که وجودم را امری جدا از خویش دانستم و خواستم بیرون از من منتظر فراغت من باشد و ماجرا از اینجا شروع شد که وجود هم با متانت و وقار و در سکوت از من خارج شد و در کناری مرا به نظاره ایستاد...

در همان لحظات ابتدایی بی وجودی «تنگنا» برمن وارد شد! چونان غریبی در غربتی که نمی شناختمش ، بایستی چرتکه به دست می گرفتم وبه حساب و کتاب  می پرداختم و وجود من از من یک موجود! معامله گر وحسابگر نساخته بود ! و اینک این ذهن من بود که در ساحت خیال و نماد بی تفکیک می تاخت!...و من نمی توانستم ،نمی رسیدم،نمی تابیدم...در بند زمان و مکان اسیر شده بودم ...

هرچه بیشتر چرتکه می انداختم کمتر به نتیجه می رسیدم . زمان دیدار دیگری های گرانمایه ام را نداشتم و در احاطه ی دیگری های برنامه ریزی شده و منظم و به قاعده و تزئین شده به رنگ های ابتذال بودم ، همه چرتکه به دست مثل خودم ! ...حواسم به همه جا بود و نبود ...

مرا چه شده بود ؟!

چرا با وجود اینهمه برنامه ریزی های دقیق و جزئیات در نظر گرفته شده و مدیریت  بحران و آمادگی برای پیش بینی نشده ها هیچ کاری از پیش نمی بردم ؟!

کجا بودم ؟ چه می کردم؟ چرا به دور خویش می چرخیدم ؟... چرا مضطر شده بودم ؟...

تا اینکه روزی درمانده ومغموم وناتوان به خانه بازگشتم و گوشه ای افتادم ... وجودم را دیدم که کاسه ای آب برگرفته و به سویم می آید آرام ، متین و با وقار ...

جرعه ای چشم در چشمش نوشیدم ، در گوشم زمزمه کرد :

هرآنچه هستی باش سایه! و نه هیج چیز دیگری غیر از آن !... بقیه ی امور « را به من واگذار...بی هیچ شکی! بی نگاهی به پس یا پیش ،یقین کن!..ایمان داشته باش ! ...همچون ابراهیم که به « موریه » می رفت....

ضرورت تو زندگی وجودت باشد و در این ضرورت مطلق کلماتت را جستجو کن واراده معطوف به قدرتت را سلوک...این تنها وظیفه ی توست!»

....

و دیر زمانی نگذشت که من دریافتم تا وقتی عزم « رفتن» نکنی حمایت وجود را نخواهی داشت و به محض اینکه  بخواهی که بروی ...عزم کنی !...عزم ...عزم ... عزم عزیمت !... از هرجا به هر نقطه از طول و عرض جغرافیای وجودت ، هستی حمایت حقیقی و اصیل خویش را آغاز می کند!...چرا که هستی حامی حقیقی توست در رفتن ها و شدن ها ... در هر چیزی که تو را به جنبایی وا دارد ...در کو چکترین حشحشه از سمت وجود تو ، شوری از هستی بر می خیزد در جهت حمایت از وجود تو !...

اینک به توست ! که این جنبایی و حشحشه به حرکتی در خروج از قوه تبدیل شود یا در نطفه باز خاموش گردد... هستی مترصد جنبایی توست تا همه نظمش را در جهت تو، به هم بریزد وطوفانها به پا کند در جهت حمایت و حفاظت از تو! در مسیر وجودت ...

به توست ! همه چیز به انتخاب توست .... باشی هست ،نباشی نیست

پس همه چیز به تو باز می گردد! به وجود تو ! به غنای درونت ! ...

به اینکه آیا عزم زندگی وجودت را کرده ای ؟

عزم خروج از قوه ات را در مسیر شدن ؟

آیا به بیان کی یر کگور« حقیقتی را که فقط برای تو حقیقت باشد و حاضر باشی برای خاطر آن جان دهی و بمیری را یافته ای ؟» که همان حقیقت نیروی جنبایی وجود تو باشد برای برانگیختن هستی در جهت حمایت ازتو؟

از کلمه شروع کن سایه!

آن را بیاموز ... و سپس برآن بتاز و یورش ببر !.. تو!بر آن فرمانروایی کن! و فرمانروایی سخت گیر باش .. مگذار هر هجوی بر تو براند ! اجازه مده از ساحت راز خارج شود با تسهیل!....

کلمه ها نت های وجودی تواند برای حضور در هستی ! تو با انتخاب کلمه های درست و حقیقی می توانی ساز وجودت را کوک کنی و در بلندترین قله های هستی بایستی و در برابر آفتاب باشکوهترین نواها را در همراهی با سمفونی هستی بنوازی ... انتخاب کلماتی که فقط برای تو باشند ... و سپس عبور از آنها ...چرا که «زندگی را نباید در کلمات جستجو کرد ، زندگی تنها در ساحت عمل زاده می شود »

«کلمه» بندی ست که تورا به دنبال مفاهیم می کشاند و مفاهیم تورا به دنبال تفاهم و تفاهم دو وجود ممکن نیست چرا که هر وجود ساحتی دارد یگانه و هر ساحت رازی از پیش در خویش ...

بی وجود نباشیم هرگز ! که مجازی بیش نیستیم ، هرآنچه بسازیم پیشاپیش فرو ریخته است  و هر آتشی به پا کنیم پیشاپیش خاموش ...

بی وجود در خطاییم، مسخ حیات انضمامی خویشیم ...همه هرچه هست روست ...بیرون است ... در معرض است ... بی « سرای راز !»...

 

 بی وجود در فضای مه آلود گمنامی و بی خویشی سرگردان خواهیم بود و آنچه در نهایت بر ما حکم خواهد راند چیزی جز ساحت سیال خیال نیست که در ازدحام خلایق پرسه می زند و متکبرانه لبخند به لب می نهد ... بی وجود قادر به گریختن از بند اسارت خیالی ساحت « کلمه» نخواهیم بود و رهایی از ذهن ممکن نیست و به تعبیر هایدگر « یکی از انها »خواهیم بود ، از انبوه خلق... خلق گماشته شده به حفاظت از انضمامی قانونمند و همه چیز به قاعده!...همه چیز به جای خویش!...

خلق یکدست سازی شده ی منضبط! بدون فردیتی یگانه ! یا باز هم به تعبیرهایدگر:« انبوه خلق با یک دستگاه مراقبت –نظارت عظیم که وظیفه اش پاییدن هرچیزاستثنایی ست،هر امر تک و یگانه را زیر نظر می گیرد و سپس حذف می کند » ... تا جریان یکدست و یک جهت و یک رنگ و یک صدای خلق باقی بماند ...

چیزی جز ذهنیت حاکم نیست جایی که وجود نیست!

...

 

 

سایه دادفر

 

 

 

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08