روایت آیینه ...

ساخت وبلاگ
 

آیینه ها را در اطراف خود چیده بود گاه در این می نگریست و گاه در آن بی آن که  لحظه ای به قدم های خویش بنگرد ...

آن قدر محو در تصویر آیینه ها گشته بود که صدای ناله ی مشاهده را نمی شنید ...

ایستاده بود و تنها با تصاویر و داشتن نگاه آیینه به خود مشغول بود و درکی از حرکت و مشاهده را در خویش

نداشت ...

لحظه ها را در کالبد یخ زده ی منیت سپری می کرد و حرارتی از دیگری را حس نمی نمود ...

سرگردان و نالان فریاد برآورد : در طلب حرکتم و طالب شدن ، طالب پیش رفتن ، در هم شکستن کالبد

یخ زده ی منیت آیینه پرست ...

لحظه به لحظه صدایش را رهاتر می کرد تا طنین صدایش از دیوار درخودماندگی بگذرد و مالکیت و داشتن را

در هم بشکند چرا که تمنای وجود نابش رد شدن از آنهاست و پیوستن و پیمودن راه سانتیاگو ...

می خواست آن قدر برود که بی پروا از من از تو بگذرد و دوباره و دوباره من و تو را لمس کند ...

آری بگذرد و لباس کهنه ی نمایش را بدرد و لباس زیبای خویش را برتن کند ...

آنچه از هستی ناب مشاهده گرش متبلور می گردد و تنها پدیداری است از آنچه هست ...

آن قدر قدم ها را محکم برداشت تا باز به ریل قطار خویش رسید و تا سوار بر آن از هرچه فراز و نشیب

در راه باشد بگذرد و رهنوردی گردد در بازگشتی بر هستی خویش که آگاهانه هرچه هست را نشانه می رود

و بی آن که بر روی چیزی خط بزند تنها مشاهده گری می گردد نظاره گر ...

مشاهده گری که تا خانه دوست می رود و در پاسخ به کیستی فریاد برمی آورد :

که توام ...

 

 

زهرا گنجی

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08