روایت هستی ...

ساخت وبلاگ
 

حدود ساعت هشت شب به روستای خورهه رسیدیم. اول به سراغ همان ستون های باقی مانده از بنا رفتیم. سنگ هایی روی هم، نصف و نیمه و شکسته و به مرور زمان خرد شده. سرستون هایی که شبیه بناهای یونانی بود اما چرا اینجا؟؟...
احمدآقا« راهنمای گروه» می گفت درمورد قدمت و سابقه این بنا نظرات متفاوتی وجود دارد. بعضی می گویند، مربوط به دوره سلوکیان و بعداز حمله اسکندر به ایران است. چون شبیه بناهای یونانی است. اما گروهی معتقدند به خاطر وسایل و سرنیزه های کشف شده در آنجا معلوم می شود به دوره اشکانی و هخامنشیان برمی گردد. و عده ای به علت وجود دلایل دیگر، آن را متعلق به دوره ای دیگر می دانند که الان فراموش کرده ام.
اصلا این موضوع به کنار. چقدر زندگی بناها و اجسام، طولانی تر از عمر و زندگی ماست؟ از نگاه همان بنا به هستی نگریستم. چقدر زمان گذشته و چقدر انسان ها و پادشاهان و سلسله ها آمده اند و سقوط کرده اند و من هنوز پابرجا هستم! هرچند که خیلی پیر شده ام و به زور قامتم را راست نگه داشته اند. چقدر روزها و شبهای این انسان ها کوتاهست!
به نظرم زندگی ما انسان ها در نگاهش مانند زندگی گنجشک ها در نگاه ماست. چه به ریشخند می گیرد زندگی ما را! سالهایی خواهد آمد که دیگر حتی اثری از استخوان های ما نیست اما این معبد همچنان سالهای پایانی عمرش را طی می کند. شاید هم با پیشرفت تکنولوژی و افزایش آگاهی انسان مرمتش کنند. دوباره بازسازی و جوانش کنند.
کمی آن طرف تر دوستان مشغول چادر زدن بودند. هرچه آسمان تاریک تر می شد ستاره های بیشتری در آسمان دیده می شدند.
اصلا این همه ستاره را یک جا ندیده بودم. انگار ظرفی در آسمان شکسته بود. جاهایی پراز خرده شکسته ها و جاهایی پراز قطعات درشت تر.
در آن میان،کهکشان آندروما را هم دیدیم. واقعا آن بالا چه خبر است؟ چرا این قدر شلوغ و در دل بعضی از این ستاره ها و سیاره ها جهانی بزرگتر از زمین ماست؟
این یکی ستاره قمرهایی دارد که دور آن می گردند و همه باهم دور خورشید می چرخند.
کسی این برنامه را برایشان تنظیم کرده یا تصادفی این قدر هماهنگ و منظم عمل می کنند؟
ان طرف تر ستاره هایی را نشانمان دادند که بقایای یک خورشید منفجر و نابود شده بود. این خورشید کجاها را گرم کرده و برای چه کسانی انرژی تولید کرده و حیات داده است؟
تازه اینها فقط گوشه ای از آسمان روستای خورهه است که ما با این چشم محدود می بینیم. چندتا خورشید و کهکشان و ستاره و سیاره دیگر وجود دارد؟
نکند اصل هستی آن ها هستند و ما طفیلی قفیلیشان؟ مثل این شن هایی که گوشه و کنار کفشهایمان ریخته و برای ما بی اهمیت است؟ شاید ما فقط توهم این را داریم که اساس هستی هستیم؟ مگر مورچه هایی که ین قدر تلاش می کنند و زحمت می کشند و مراسم اجرا می کنند، می دانند که آنها علت هستی نیستند و مهم ماییم؟ و آن ها فقط از گوشه و کنار زندگی ما بیرون زده اند؟
شاید ما هم مورچه‌هایی هستیم در گوشه و کنار این هستی و کهکشان ها و منظومه های شمسی و هزارتای دیگر؟ و آن ها با هر حرکتی روزانه بسیاری از ما را زیر پا له می کنند.
گاهی با خودم فکر می کردم خدا هم سادیسم داشته، انسان ها را خلق کرده و یکی یکی چیزهای خوب به آنها داده و درست وقتی دل بستند و غرق لذت شدند، شروع می کند یکی یکی همه را از او می گیرد.
حالا هم فکر می کنم مثل بچه‌های دوسه ساله هستیم که هنوز زبان یاد نگرفته ایم اما با کتک ما را در دانشگاه نشانده است و می خواهد که بفهمیم. آخر اگر قرار نیست بفهمیم چرا ما را در جریان آن قرار دادی؟؟؟
سردم می شود. لباس گرمی از روی لباسهایم می پوشم. مدام می روم و به لنز تلسکوپ سرک می کشم و دلم هری می ریزد. نمی دانم چرا تعادلم را از دست می دادم و نمی توانستم محکم بایستم. می آمدم روی زیرانداز دراز می کشیدم و همه آنها را در آسمان بالای سرم می دیدم بدون آن که تعادلم را از دست بدهم.
دوستان مشغول ثبت کردن بودند. ثبت این که فلان ستاره در چه موقعیتی قرار دارد. خوشه پروین در چه ساعاتی دیده می شود. دب اکبر در کجای افق قرار دارد.من اما در حرکتی موج گونه، سرم دوران داشت و گیج می رفتم......

 

 

زهرا شیری

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08