روایت طلوع بی نشان ها ...

ساخت وبلاگ

 

حلقه بزنید و گرد هم ، دست در دست هم بایستید ...

خوب گوش کنید ، هیچ کس از گروه خارج نشود و تنها نرود ، همگی ردیف در یک خط  می رویم و در

 یک خط باز می گردیم ...

تاریک است و راه کمی سخت! فقط از نور مهتاب کمک بگیرید و حق روشن کردن تلفن همراه ندارید !

نه بلند بخندید و نه حرف نامربوط از دهانتان خارج شود ، یادمان باشد که کارما تنها محبت است و حمایت

نه چیز دیگر !

خوب اگر آماده ی حرکتید بسم الله ...

این حرف های سرگروه بود که برای بچه های گروه تکرار می کرد ...

به راه افتادیم چند مرد در جلو و چند مرد در عقب و بقیه در میان آنها در یک ردیف با اضطراب ...

صدای تپش قلبم را می شنیدم ، یعنی چه در انتظار ماست ؟ این بیابان در کجای شهرم بوده که امروز

اولین بار در آن قدم گذاشته ام !

چه ترس عجیبی ، از کنار خرابه های غار مانند تاریک گذشتیم ، سکوتی خفقان آور بر گروه حاکم بود ،

فقط صدای شکستن خرده شیشه ها و زباله ها و سنگ های زیر پایمان را می شنیدم ...

نه فقط من بلکه همه ی بچه های گروه در شوک بودیم ، یعنی پس از آن تپه های تاریک چه می دیدیم ؟!

کم کم تاریکی هوا برایمان عادی شد ، بوی خوش غذا مشامم را قلقلک می داد ، چشمانم بهتر می دید ،

سپیدی ظرف های یک بار مصرف غذا ، در آن ظلمات خیره کننده بود ...

تاریکی شب ، ابهام ، ترس ، سکوت و سکون ، چه رازناک ...

کم کم از دور صدایی شنیده می شد ، دوباره دلهره به سراغم آمد ! قدم در دل ترس گذاشتم ، پشت تپه

افرادی را دیدم ، گروه گروه حلقه زده و دور هم نشسته بودند، از دور فقط آتش میان شان پیدا بود و

تعدادی سیاهی که به دور آتش نشسته بودند ...

جلو رفتیم ، سرگروه سلامی داد و جواب گرمی شنیدیم ... جلوتر رفتیم و به حریم آنها نزدیک ...

برخلاف انتظارم هیچ یک جلو نیامدند و طلب غذا نکردند ، این ما بودیم که به آنها غذا می دادیم با

لبخند و با احترام ! و تشکر گرمی از آنها می شنیدیم ... آنها که بودند؟! مردان و زنان کارتن خواب

که ظاهرا گرسنه اما سیر از طمع و حرص !

در بهترین مناطق شهر من ، مردم برای غذای نذری همدیگر را هل می دهند ، نه یکی بلکه چندین

ظرف که مبادا از همسایه عقب بی افتند ! این ها در این بیابان با شکم گرسنه ، بدون فرش و بدون

سقف ، چه مناعت طبعی دارند ؟

آن دورتر چند نفر نشسته بودند اما هیچ کدام جلو نیامدند ، من که تنهاییم از دل ترس هایم بیرون

زده بود از گروه فاصله گرفتم به سمت آنها جلو رفتم و سلامی دادم ، دو دستی و با احترامی که

لایق آن بودند غذا را تعارف کردم ...یک نفرشان تشکر کرد و برنداشت ، گفت : خواهر ، من

سرشب غذا خورده ام ، سیرم به دوستان دیگرم بدهید !

با شنیدن این حرف آتشی به جانم افتاد ، دوباره با مردم شهرم قیاس کردم ...

با مردم فربه همیشه گرسنه ی بالای شهر !!!

آن شب با تعداد دیگری از این قبیل مردان شکم سیر گرسنه روبه رو شدم که غیرت و مردانگی

از سر و رویشان بالا می رفت ...اگر با چشمان خودم نمی دیدم شان ، باور نمی کردم وجودشان

 را ...

چنین افراد بی نشانی که بیابان تاریک و هراسناک را با امید به طلوع به صبح می رسانند !

زندگی می کنند و شکوه ای ندارند و به دنبال گرفتن حق خود از من و امثال من شمشیری

به کمر نبسته اند !

شب غریبی بود ، نیمه های شب از پاتوق های کارتن خواب به خانه رسیدیم ...

آن چنان انرژی گرفته بودم که تا صبح خواب به چشمانم نمی آمد ...

شاهد لحظه های نابی بودم که به عمرم ندیده بودم ...

فهمیدم وجود ، پوشش و سواد نمی شناسد ، معتاد و کارتن خواب ندارد ، تحصیلات و اسم

و رسم نمی خواهد ، وجود فقط وجود است و بس ! خلوص درون فرد است و عشقی که

از آن تراوش می شود ... مهم نیست کجای این زمین باشی ، مهم نیست با نان خشک سیر شده

باشی یا با چلو گوشت بره ، مهم جوشش درونی توست ... مهم بودن در لحظه ی حال و زیستن

در این جاست ...

لباس پاره به تن داشتن یا کت و شلوار اتو کشیده هیچ تفاوتی ندارد اگر شعور نباشد !

امشب یاد گرفتم قضاوت نکردن را ... نه از ظاهر نه از پوشش ، نه از سواد ، نه از مذهب ،

نه محل سکونت و نه از رسم و نشان !

آموختم که فقط مشاهده کنم ، حس کنم ، عشق بورزم و از ارزش های دیگری حمایت کنم ...

امشب فهمیدم معنای پذیرش را ! پذیرش شرایط و لحظه و هر آنچه دارم ...

امشب دیدم بخشش را ، رنج و لذتی که در آن دمیده ، درک کردم تراژدی را و لمس حضور

را ... همدلی را و درک دیگری را ...

شور زندگی ، امید ، جوانمردی ، طبع بلند و سادگی را ...

حس و حالی داشتم انرژی و لذت هم زمان با بغض گلو !

لذت از شفقت ها و همدلی ها و حمایت ها و رنجش از دیدن عده ای بی خانمان در یکی از

بیابان های اطراف شهرم ! پایتخت به این بزرگی و با این همه امکانات ، خدا می داند که

هر شب در اطراف این کلان شهر ، چندین هزار نفر سر گرسنه بر زمین بدون فرش

می گذارند و من و تو با خیالی راحت بدون هیچ دغدغه ای برای این عزیزان ، سر بر

بالش نرم می گذاریم !

اگر در طول روز کودکی را می بینیم که تا کمر در سطل های زباله به دنبال چیزی

می گردد با فاصله ی چند صد متری با نگاهی پر از قضاوت و با حسی سرشار از

تنفر از کنارش می گذریم ... انگار نه انگار که سهم او در گلوی ماست !

با بی تفاوتی شاهد کودکان خیابان و کودکان کار و با بی اعتنایی به وجودشان ، انسانیت

را سهم خود و حق خود می دانیم و به آنها به چشم حقارت می نگریم !

حداقل کاری که در حق شان می توانیم بکنیم را از آنها دریغ می کنیم ! که نه خرجی دارد

و نه چیزی از ما کم می کند !

یادمان باشد که آنها از ما ترحم نمی خواهند ، فقط خواهان توجه هستند و نگاهی محبت آمیز

و بی قضاوت و شاید یک لبخند ...

 

 

محبوبه سادات محمودی

 

 

 

 

 

روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 11:08