روایت پاییز ...

ساخت وبلاگ

 

آسمان پاییزی نوید روزی بارانی را می داد ....

در میان صداهای گوش خراش و ازدحام فشرده در هم شهر، که خود دهشت و دستپاچگی است ،

به سوی میدان در حرکتم ....

به سمت آن میدانی که اولین ایستگاه اتوبوس هاست ....

برای داشتن جایی برای نشستن ، بهترین جا اول خط است ....

اولین ایستگاه ....

نقطه های سیاه ، بر روی صفحات سفید ، بیان بی معنایی ، بدون معنای حضور ،

در اتوبوس در حال حرکت ....

پیاده می شوم ، فقر در این قسمت از شهر ، تنها اولین و آخرین بیان کننده است ....

جویی پر از زباله و پسری تکیده در کنار آن ، غرق در افکار ....

در میان دستان استخوانی و بی رمق او دسته ی بلند جارو جا خوش کرده بود ....

و پیشانی بلند او پذیرای خطوط عمیق و زودرسی ....

باریدن نا به هنگام برف در بهار را در میان موهایش دیدم ....

چشمانی شیشه ای خیره بر جوی ....

چه می دانی شاید او خود را در آن میان می جست ....

خم شد ، ناگهان باران باریدن گرفت ، برگ خشک نیمه شکسته ای در دستانش دیدم ....

در میان نوای باران صدای آخرین راننده مرا به خود آورد ....

ترمینال ....

 

 

لورتا سرکیسیان

 

 

 

|+| نوشته شده توسط ... در چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۶  |
روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6supernova بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 23:05