غرق در افکار ، بهت زده و مجهول وار ، در خیابان قدم می زدم و از خیابان غافل بودم .... نه برگ سبزی نگاهم را به سوی خود می کشاند و نه صدای گنجشکی گوشم را تیز .... راه می رفتم و به آنچه شنیده بودم ، فکر می کردم .... ساحت حضور ، غیاب ، هیستری .... ساحت حضور ، آنی است که در آنیم و ساحت غیاب ، آنی که در آن نیستیم ! هیستری ، یعنی فراموشی عاملیت خود ! چه ربطی به هم دارند ؟ این کجا و آنها کجا ؟ چرا پشت سر,روایت,کوچه ...ادامه مطلب